نگاهت كه ميكنم دلم قنج ميرود براي دردهايي كه بي صدا و خاموش با شانه هاي نحيفت حمل ميكني و من ميبينم و كاري از دستم نمي آيد . اين روزها كه روبه بهبود هستي ، غم گنگي در چشمانت است كه من هيچ وقت نديده بودم . آن روزهايي كه شروع بيماري ات بود نميداني با چه استرسي بيدار ميشدم و چطور زل ميزدم به تو تا در خواب نفس بكشي و من خيالم راحت شود كه امروز هم يك صبح عادي است ... نميداني چه استرسي را تحمل كردم و چه ترسي را ...
كاش ميشد ، كاش ميتوانستم رفتارهايي كه تو را وا ميدارد به حرص ، به خودخوري ، به اعصاب خردی ات دور كنم ازتو ...
اين روزها فقط خواسته ام اين است دوباره برخيزي ، روي پاي خودت ، بروي ، بيايي ، دور خودت بچرخي و كار بكشي از تن نحيفت و من ببينم و شكر كنم كه هستي ، كه وجودت تصميم گيرنده است ، كه وجودت با تمام كاستي ها ، با تمام غر غر كردن هايت گرم است .
ميداني ... ؟!!! ما عادت كرده ايم لبریزباشيم از حرف و بمانيم رویِ خط سکوت. من اصلا دلم نميخواهد سهم اين روزها ي تو از اين روزهاي من بغض باشد و نگراني . من خوب دلهره و استرست را ميفهمم وقتي از نگاهم و از حالم ميداني كه درونم پر از آشوب است . كه ياد نداده اي و ياد نگرفته ايم به لب بياوريم درد هايمان را ... ولي خوب ميدانم بي تاب بي تابي هايم ميشوي .
خوب ميدانم پس از هر نمازت وقتي ملتمسانه دستهايت را بالا ميبري براي من چه از پروردگارت ميخواهي ، ميدانم چقدر دلنگران من و زندگي من و اين روزهاي من هستي ، دردت را خوب لمس ميكنم ... اما چه كنم كه چاره ايي جز اين ندارم . تو خوب ميداني من براي تو و به خاطر تو چند باری تلاش كردم كه خودم را وفق بدهم به شرايطي كه تو برايم ميخواهي ، نيت كردم به پشتوانه دعاي تو دل به دريا بزنم و پيش بروم اما نشد ، تو كه خودت خوب ميداني ، نشد ... نتوانستم ، نشد كه دل به دريا بزنم ، نشد كه بسپرم خودم را به آينده ، نشد ... پس لا اقل حرص مرا نخور ... پس لا اقل به من فكر نكن ... باور كن من راضي ام ، باور كن من اين بودن را پذيرفته ام بي هيچ گلايه ايي ... باور كن من به داشتني هاي اندكم خو گرفته ام و لذت ميبرم از بودنشان . لذت میلرم از تو با تمام منفي بافي هايت ، از خواهر ها و خواهرزاده هايي كه هر كدام ساز خودشان را ميزنند ، لذت ميبرم از اين خانه با تمام سكوتش ، از پدر با تمام حواس پرتي هايش ، از اين كوچه با در و همسايه هاي فضولي كه دارد ،از اين مانتو كه فرم اداره است ، از همين زندگي كه گاهي تلخ است و گاهي مـلـس و انتهايش ميرسي به بيهودگي اش . باور كن من خو كرده ام به نگاه آدمهايي كه دلشان براي ترشيدگي ات ميسوزد ، خو كرده ام به نگاههايي كه هزار پرسش در خود دارد ، خو کرده ام به غصه هایی که مختص خودم است و عادت کرده ام به دلتنگی هایی که باید به تنهایی یدک بکشم . ... باور کن... میدانم مادری ... اما لا اقل غصه مرا نخور ...
:: موضوعات مرتبط:
نوشته های عاشقانه ,
تصاویر عاشقانه ,
,